چیست آن گوهرکه ارکان دست خمار آورد
گوهری کان گوهر مردم پدیدار آورد
لطف آب و رنگ آتش دارد و تا ثیر او
آب سوی جان و آتش سوی رخسار آورد
گر به دی مه بگذرد بر مجلس آزادگان
بوی نیسان و نسیم باغ و گلزار آورد
فعل او در دل نماید صنعت باد صبا
تا درخت شادی اندر باغ دل بار آورد
گونهٔ گلنار گیرد روی چون دینار او
واو همی آزاده را در بذل دینار آورد
خار بی وردست بی او مجلس ما روز عید
کاو همی بر چهرهٔ ما ورد بی خار آورد
راست گویی نجم سیارست بر چرخ طرب
زانکه در مجلس فروغ نجم سیار آورد
مغزرا تری دهد تا آرد اندر چشم خواب
مغز چون تری ندارد خواب دشوار آورد
اندکی از جوهر او چون به تارک بردود
از طبیعت روز باقی را پدیدار آورد
ور درآویزد به عقل و رای پیران کهن
هر یکی را چون جوان تازه در کار آورد
اعتدالش خاطر گوینده را دریا کند
تا ز دریا هر زمانی در شهوار آورد
چون ز گفتن باز دارد مرد را افراط آن
مرد را جود نظام الدین به گفتار آورد
صاحب عادل که بخت از کنیت و نامش همی
صورت فتح و ظفر در نام احرار آورد
رای او پرگار قدرت بر فلک خواهد کشید
تا همه سیارگان را زیر پرگار آورد
قطره ای باشد ز دریای ضمیر همتش
هر چه استظهار زیر چرخ دوار آورد
کلْک او مرغی است زرین پر که در صحرای سیم
از سر منقار هر ساعت همی قار آورد
دوده همچون قار باشد بر سر منقار او
لولوی مکنون شود چون زیر منقار آورد
بیش شاهان تحفه آرد از بدایع چند بار
از بدایع تحفه آن تحفه است کاین بار آورد
ناصرالدین گفت دستورم نظام الدین سزد
تا ز عدل اندر جهان آیین و آثار آورد
آنچه گفت اول بکرد آخر چنین باید ملک
تا که همت در خور گفتار و کردار آورد
هرکجا سر و ضمیر موسی عمران بود
در شب تاریک نور از شعلهٔ نار آورد
گاه بی دستان ید بیضا برون آرد ز جیب
گاه بی افسون عصا بر صورت مار آورد
هرکجا تایید و اقبال نظام الدین بود
پیش خدمت تاجداران را رهی وار آورد
گه ز حزْم اندرکشد دیوار گرد مملکت
گه ز نصرت پاسبان بر برج و دیوار آورد
ای بلند اختر جوان بختی که هر ساعت سپهر
اختران را پیش تخت تو به زنهار آورد
گر به رای روشن و تدبیر تو شاه عجم
از خراسان روی سوی غزو کفار آورد
بر میان بند کمر بندد به خدمت پیش شاه
هرکه اندر روم فخر از بند زنار آورد
چون تو درگیتی نباشد ور بود اندک بود
کی شود ممکن که گردون چون تو بسیار آورد
هرکه صلح آورد با تو روز بختش بر دمید
تیره گردد پیکر آنکس که پیکار آورد
هرکه را یکبار غدْر تو به خاطر بگذرد
ای بسا غدری که بر او چرخ غدار آورد
اندر آن دریا که از کین تو برخیزد بخار
باد محنت کشتی اعدا نگونسار آورد
گر مرکب مرکبی گردد خیال عقل تو
جبرئیل از گیسوی حورانش افسار آورد
ور قضا تومار دیوان سازد اندر مدح تو
لوح محفوظ اندر آن دیوان و تومار آورد
ور به تاریکی برافتد روشنایی دلت
عین آب زندگانی باز دیدار آورد
ای خداوندی که گر فرمان دهی خورشید را
از فلک پیش دلت قانون اسرار آورد
چون معزی باید اندر باغ مدح تو درخت
تا چو بار آرد همه لفظ گهربار آورد
گر بود مدح مرا قدری و مقداری پدید
مدح تو خواهدکه فرق از حد و مقدار آورد
بست باید همت اندر کار مداحی که او
در شعار و رسم تو زین گونه اشعار آورد
گر تو تیمارش نداری تا نماند تنگدست
تنگدستی پای او در دام تیمار آورد
خواب امن عالم اندر بخت بیدار تو باد
تاکه خواب و امن عالم بخت بیدار آورد
بر تو میمون و همایون باد عید مومنان
تا به یزدان هرکه ایمان دارد اقرار آورد